ناگاه، شیهه ای سرخ
بر بام قله تابید
در شام دره پیچید.

رخش سپید خورشید،
با یال های افشان،
بر کوه های مشرق،
می تاخت،
می خروشید!

از نعل گرمش آتش
بر سنگ خاره می ریخت
شب، می گریخت در غار
خون از ستاره می ریخت.

گل های تشنة نور
بوی سپیده دم را
از باد می ربود.

مرغان رسته از بند
چون خیل دادخواهان،
آزاد، می سرودند.

بر روی قله ها، شاد
می رفت رخش، چون باد
چاهی سیاه، ناگاه
دامی گشود در راه.

رخش از بلندی کوه
افتاد در بن چاه!


گل های تشنة نور
ماندند در سیاهی
نشکفته گشت پرپر
گلبانگ صبحگاهی

مرغان رسته از بند،
در سینه ها نهفتند؛
فریاد دادخواهی!

آنک! شغاد، پنهان
در جان پناه سختش.
کو رستمی که دوزد،
با تیر بر درختش؟!